ناتوان ، گذشته ام ز کوچه ها ،
نیمه جان رسیده ام به نیمه راه ،
چون کلاغ خسته ای – در این غروب –
می برم به آشیان خود پناه !
در گریز ، ازین زمان بی گذشت،
در فغان ، ازین ملال بی زوال ،
رانده از بهشت عشق و آرزو ،
مانده ام همه غم و همه خیال .
سر نهاده چون اسیر خسته جان ،
در کمند روزگار بدسرشت .
روز نهفته چون ستارگان کور،
در غبار کهکشان سرنوشت.
می روم ز دیده ها نهان شوم.
می روم که گریه در نهان کنم.
یا مرا جدایی تو می کشد
یا تو را دوباره مهربان کنم.
این زمان ، نشسته بی تو ، با خدا ،
آن که با تو بود و با خدا نبود.
می کند هوای گریه های تلخ ،
آن که خنده از لبش جدا نبود.
بی تو ، من کجا روم؟ کجا روم؟
هستی من از تو مانده یادگار،
من به پای خود به دامت آمدم ،
من مگر ز دست خود کنم فرار !
تا لبم ، دگر نفس نمی رسد ،
ناله ام به گوش کس نمی رسد ،
می رسی به کام دل که بشنوی:
ناله ای ازین قفس نمی رسد...!
نظرات شما عزیزان:
|